حکایت

منوی اصلی


نویسندگان


لینک دوستان

ارباب حلقه ها و هابیت

تیپ تاپ

ابزارهای رایگان وبلاگ

درباره موبایل و نرمافزاز و...

روانشناسی بالینی

فروش کامل فیلم های جکی چان

بازی انلاین ‏speed up

بازی انلاین میراث

بازی ایرانی و انلاین

اخبار جدید ورزش

دانلود رمان و کتاب موبایل

کتابخانه الکتریکی همراه

بینوته

بازار

شیعه در منابع اهل سنت

ملی مذهبی

بانک صوت و فیلم

سایت حاج اقا قرائتی

ساخت وبلاگ،وب سایت و سایت در ‏loxblog

ساخت وبلاگ،وب سایت و سایت در ابر بلاگ

بزرگترین سایتpdfایران

سایت دکتر شریعتی

سایتM-bookسایت بزرگ دانلود کتاب موبایل(جاوا)

بنیاد پژوهش های اسلامی آستان رضوی

سایت کتاب نیستان

انجمن فیزیک دانان جوان ایران

سایت جامعه مجازی من

سایت مذهبی

اداره کل نظارت بر نشر توزیع مواد اموزشی

طلائیه

مهدی جان بیا....

سایت برنامه‎ ‎سمت خدا

جی پی اس موتور

جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خدا و آدرس saman1234567.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا

آمار بازدید

» تعداد بازديدها:
» کاربر: Admin

ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 14
بازدید کل : 584
تعداد مطالب : 2
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


آرشیو ماهانه


پیوند های روزانه


لوگوی ما

خدا


لوگوی دوستان



حکایت

یک شنبه 18 خرداد 1393

بسم الله الرحمن الرحیم

یک حکایت برای یک عمر(دونوشته روی یک تابلو)

مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته،و کلاه و تابلویی را کنار پایش گذاشته بود.روی تابلونوشته شده بود:من کور هستم؛لطفا به من کمک کنید.روزنامه نگار خلاقی از کناراو می گذشت.نگاهی به کلاهش انداخت؛دید داخل ان فقط چند سکه است.او هم چند سکه در کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد،تابلوی او را برگرداند،جمله ی دیگری روی ان نوشت،ان را کنار پای او گذاشت و رفت

عصر ان روز،روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه پر از سکه و اسکناس شده است،مرد از صدای قدم های خبرنگار،او را شناخت؛از اوپرسید:روی تابلو نوشته اید؟!

روزنامه نگار جواب داد:چیز مهمی نیست. فقط حرف شما را به شکل دیگری نوشته ام.مرد کور از او خواست تا ان را برایش بخواند.روی تابلو نوشته بود:امروز،اولین روز بهار است،ولی من نمی توانم ان را ببینم.

منبع:مجله اندیشه معلم(شماره اول اذر1389)

نویسنده:محمد رضا اتشین صدف

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







نوشته شده توسط سامان مرادی در ساعت 11:9 AM



درباره



مطالب پیشین

دانستنی ها
حکایت




Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by saman1234567
This Template By Theme-Designer.Com